بهاره قانع نیا- نیمههای روز است و داغی هوا بیداد میکند. کسی داخل محوطهی هتل نیست. من و دایی احسان در قسمت پذیرش پشت پیشخوان نشستهایم و داریم استراحت میکنیم.
دایی پاهایش را روی هم انداخته و به حالت نیمهدرازکش در حال تماشای یک فیلم جدید است.
من هم فهرستبرداری میکنم، فهرست مایحتاج و ضروریات موکب را.
بابابزرگ صبح مأموریتش را به من داد و گفت: «عادلجان، بررسی کن ببین امسال چه برنامههایی برای ۱۰ شب اول محرم داشته باشیم بهتر است.»
من با ذوق دستهایم را گذاشتم روی سینهام. کمی خم شدم و «چشم» بلندی گفتم و حالا مشغول تهیهی فهرست هستم.
تا محرم چیزی نمانده و ما سالهاست دههی اول کنار در ورودی هتلمان، موکب کوچکی برپا میکنیم و نذری و خیرات میدهیم.
امسال میخواهم به بابابزرگ پیشنهاد شلهزرد به همراه چای بدهم. امیدوارم قبول کند! من عاشق شلهزردهای محرمی هستم، آنقدر که هرچه میخورم، بیشتر میخواهم!
توی همین حال و هوا بودم که ناگهان خانمی میانسال به همراه پسرش وارد هتل شد.
دایی احسان به احترام مسافرها صدای تلویزیون را کم کرد و ایستاد.
-سلام علیکم!
خانم میانسال و پسرش جواب سلام دایی را دادند و گفتند برای چند شب اتاق با قیمت مناسب میخواهند.
دایی مؤدبانه سؤالهایی پرسید و کلید اتاقی را سمتشان گرفت.
دایی به من اشاره کرد به مسافرها کمک کنم. من از پشت میز پیشخوان بیرون آمدم و همراه پسرک، سر چمدانها را گرفتم و توی آسانسور گذاشتم.
آن خانم هنوز داشت با دایی صحبت میکرد و دربارهی مسیرهای تشرف به حرم میپرسید.
در آسانسور که بسته شد، من و پسرک چشمدرچشم شدیم و به هم لبخند زدیم.
پسر بهآرامی پرسید: «میری کلاس چندم؟»
گفتم: «هشتم. تو چندم میری امسال؟»
با خنده گفت: «فکر کنم من یک سال از تو بزرگترم، چون میرم نهم.»
آسانسور ایستاد و در باز شد. چمدانها را بردیم جلو در اتاقشان گذاشتیم. پسرک منتظر بود مادرش بیاید و کلید را بیاورد.
با خجالت پرسیدم: «اسمت چیه؟»
خندید و گفت: «احمد، و شما؟»
دستم را روی سینهام گذاشتم و گفتم: «مخلص شما، عادل هستم!»
احمد گفت: «خوش به حالت اینجا کار میکنی. خیلی خوبه آدم توی تابستون سرش گرم باشه.»
من هم گفتم: «اینجا هتل پدربزرگمه و ما خانوادگی با کمک هم ادارهش میکنیم. بابابزرگم اسمش رو گذاشته ارثیهی خانوادگی!»
احمد سری تکان داد و گفت: «عالیه!»
من هم خندیدم و گفتم: «اما خوش به حال تو که اومدی سفر. میدونی من از کی سفر نرفتهم؟! خانوادگی همه پابند همین هتل شدیم.
مامانم توی آشپزخونه نظارت میکنه و بابام مسئول خرید هتله. خلاصه تابستون وقت کسبوکار ماست و نمیشه سفر رفت.»
احمد لبهی چمدان بزرگی نشست و آه کوچکی کشید: «تازگی مامان من یک کم مریض شده. اومدیم مشهد برای اینکه حالش بهتر بشه. دعا کن إنشاءا... شفا بگیریم.»
از حرفهای احمد جا خوردم. دلم برایش سوخت. ناگهان فکری به ذهنم رسید. با هیجان گفتم: «احمد، تا محرم چیزی نمونده. ما همهی شبهای دههی اول توی موکب هستیم. جای دوری نیست.
همین کنار درِ هتله. بیا نذر کن یک شب تو هم بایستی توی موکب و به زائرها و عزادارها چای بدی. اونوقت ببین چهجوری حاجت میگیری!»
هنوز احمد جوابی نداده بود که در آسانسور باز شد و مادر احمد آرام آرام به سمت ما آمد. سریع خداحافظی کردم و برگشتم پایین، ولی از نگاه احمد میشد فهمید دارد تصمیمهای جدید و مهمی میگیرد.